Sunday, October 4, 2009

آنيمایم را سلبريت می کنم

ديروز برای اولين بار با منزل و جيگر رفتيم بيرون.وقتی می خواستيم سوار تاکسی شويم بچه بغل من بود.مرواريد سريع پريد و درب جلو رو برای من باز کرد که شما بچه بغلته جلو بشين و بعد که من نشستم درب را بست و خودش عقب نشست.وقتی به مقصد رسيديم پول کرايه را حساب کرد و همه اينها حسی عجيب در من به وجود آورد که تا بحال تجربه نکرده بودم.جلوی کافی شاپ وقتی آب پرتغال و ذرت مکزيکی خريديم باز مرواريد حساب کرد و بعدش نی رو لب دهن من گذاشت تا آب پرتغال بخورم.آن حس عجيب با آب پرتغال به شدت به من مزه داد و يک لحظه(حتی کمتر.در حد صدم ثانيه)با خودم فکر کردم نکنه سی سال است راه رو اشتباه رفته ام و اگر به جای زن گرفتن شوهر کرده بودم الان هر روز اينقدر خوش می گذشت.يکی درب ماشين را برايم باز می کرد و راه به راه برايم هله هوله می خريد و خرجم می کرد.البته از همين تريبون اعلام می کنم اصلا توان و قوت شبی دو سه بار بيدار شدن و بچه شيردادن را ندارم و زحمتش می افته گردن باباش تا شب ها شيرخشک بده به پسرش

Friday, October 2, 2009

چه می کنه اين باباش

باباش بياد بغلش کنه!!
اينو مرواريد می گه و همين جمله آنچنان احساسات پدرانه منو به غليان در مياره که سر از پا نمی شناسم و می دوم تا پسرم رو بغل کنم.
باباش بياد قطره اش رو بياره نيما بخوره
باباش بياد کالسکه رو آماده کنه نيما بره هواخوری
باباش بياد رختخوابش رو پهن کنه نيما لالا کنه
باباش بياد...
همه اينها خوبه و به آدم انرژی می ده و لذت کاری رو که می کنم چند برابر می کنه امّا...
امّاش اينجاست که گاهی احساس می کنم داره با همين "باباش بياد" از احساسات پاک و پدرانه من استفاده و يا به تعبيری سوء استفاده می شه:
باباش بياد ظرف ها رو بشوره!
باباش بياد آشغال ها رو بگذاره دم در!!
باباش زودتر پول بياره تا مامانش بره چکمه بخره!!!
و خيلی موارد ديگه که اصولا ربطی به مسائل پدر پسری نداره اما با هدف گرفتن احساسات پدرانه من با دو فوريت تصويب و اجرا می شه.
پانوشت:نامرده هر کسی که آدرس اين وبلاگ رو به مرواريد راپورت بده

Thursday, October 1, 2009

ادبياتمان بوی قرمه سبزی می دهد

در وبلاگ «صد روز تنهايی» داستانی نوشته ام که به خيالم ستون های ادبيات داستانی را سه چهار انگشتی جابه ‏جا کرده است.چند روز است به جيگرزا(کسی که جيگر می زايد/ منظور مرواريد است) می گويم برو داستانم را بخوان و نظرت را بگو اما هميشه بهانه می آورد که سرش شلوغ است و وقت نکرده داستان را بخواند.امشب ديگر روی ترش کردم که "عيال(زن و فرزندان,اهل منزل/منظور مرواريد است) تو برای من در طول بيست و چهار ساعت , يک ربع هم وقت نداری!؟" و ايشان(ضمير شخصی/منظور مرواريد است) فرمودند: پس قرمه سبزی که امشب خوردی چی بود؟
حالا من اينجايم , غرق در تفکر برای يافتن رابطه ميان ادبيات و قرمه سبزی
پانوشت: در اين شات نيما جان در بغل منزل(فرو فرستاده شده/منظور مرواريد است) شير تناول می فرمودند