Monday, December 20, 2010

مقدمه و داستانهای ديگر

این بلاگ در حدود یکسال آپ نشد
چرا؟
چون به من ايراد گرفتند که نوشته هایت سمت و سوء دارند.در کهن آنها خشونت پنهان موج می زند.طنزش در واقع زخم زبانه به همسرت(منزل سابق).من هم یکسال ننوشتم و رفتم ریاضت کشيدم تا ذهنم رو از تمام کلان روايت ها و قضاوت ها پاک کنم.تا ديگه به چيزی معتقد نباشم.ايمان نداشته باشم.حکم صادر نکنم و کلا آدم بهتری باشم.

مرواريد هر روز عربده می کشه که آااااااااااای نفس کش من مُردم از این همه عشق.و البته چون من با کیسی اينچنينی برخورد داشته ام و حالا بعد از سه سال(راستی برديا 3 سالش شد؟) می بينم آن مادر عزيز نه تنها فوت نکردند بلکه هر روز سرحال تر و قبراق تر هم می شوند , می دانم اينها همه غليان های مادرانه است و پشتش عمل نيست بس بی تفاوت از آنها گذر می کنم.البته يکبار تريپ روشنفکری برداشتم و گفتم:"عزيزم ما همه می میرم حتی اين بچه هم يه زمانی می ميره" که البته با برخورد قاطع مادر بچه روبرو شدم و دو روز منت کشی و چيز خوری کردم تا بخشيده شوم.می دانم ممکن است آن حرف به پای قصاوت و بی احساسی من ِ پدر گذاشته شود اما حقيقتش اين است که من در 6 ماه اول پدر شدنم حداقل هفته ای دو تا سه بار به اين موضوع فکر می کردم و اشک می ريختم.نمی دانم شايد اين اشک ها تلنبار شدهء تمام اشک هایی بود که به وقتش جاری نشده بودند.وقتش مثلا اينجا.در آن صحنه که پدر انگشتهای پسرش را در ميان انگشت هايش گرفته و اشک می ريزد و يا آن جا که پدری جسد نوزادش را بر روی دست می برد.مطمئنا اگر از کلان روايت ها گذر نمی کردم حالا در ادامه اين می نوشتم که آدمها دو دسته اند:يا پدر هستند يا پدر نيستند.اما حالا از حکم دادن اجتناب می کنم.
موضوع ديگر راجب پسرک است.اين بچهء فسقلی ِ کاچال بابا هر روز تمام خانه را جارو می کند! باور نمی کنيد؟ هم عکسش را دارم هم فيلمش را که به زودی در فيس بوک به صمع و نظر شما خواهم رساند.اين که می گويند جلوی بچه کارهای بد نکنيد الگوبرداری می کند به قوران راست است.اين کدبانوی من هر روز جلوی چشمان پرسشگر اين بچه مظلوم جاروبرقی کشيده و حالا نتيجه اين شده که پسرک جاروکشيدن را مقدم بر هرگونه بازی و سرگرمی می داند تا اين حد که جاروبرقی را از توپ و عروسک و ماشين بيشتر دوست دارد